رادمهررادمهر، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

رادمهر

عمو فنگلا و آنگاندان

چند وقتیه دو تا آدم یا نمی دونم جونور جدید اومدن وسط زندگیمون... عمو فنگلا و آنگاندان... می گم رادمهر چی کار می کنی؟ می گی بازی می کنم؛ می گم کجایی؟ می گی : با عمو فنگلا تو اتاق بازی می کنم... می گم عمو فنگلا کو؟ می گی : اونجاست...اما من غیر از خودمو خودت هیچی نمی بینم... چند شب پیش چراغ اتاقت خاموش بود، با هم داشتیم تلویزیون می دیدیم، گفتم برو از اتاقت پوشک بیار عوضت کنم، گفتی چشم (چشمت بی بلا) رفتی تا دم در اتاقت و برگشتی و گفتی بیا چراغ روشن کن آنگاندان اونجاست... منم بلند شدم بیام تکلیفم رو با این آنگاندان روشن کنم اما غیر از جک و جونورای اتاقت چیز دیگه ای ندیدم... تازه فهمیدم اونی که دوستش داری عمو فنگلاست، یه چیز دیگه هم فهم...
31 تير 1392

دوستت دارم

چقدر این جمله قشنگه...چقدر به آدم آرامش می ده البته بعضی وقتا هم آدم رو از کنترل در میاره مثل اون وقتی که تو به من گفتی مامان دوستت دارم من تقریبا از کنترل دراومدم از شادی... شادی شنیدن جمله ای که کوچکترین ریایی توش نبود، رنگ نداشت، شیله پیله نداشت... پاک پاک مثل روح زلالت... خوشا به حالم که انقدر عمر داشتم که این جمله رو از زبون شیرینت بشنوم... این خود خود خوشبختیه... به همین سادگی...به همین خوشمزگی بهانه هر لبخند و شادی... عزیزترینم... دوستت دارم
31 تير 1392

چقدر تو قشنگی...

دیروز تا اومدیم خونه تو رفتی سراغ ماشین شارژی و من مثل همیشه تند تند مشغول کار خونه شدم... همون وسطا که داشتم مثل مرغ تند و تند از رو زمین وسایل تو رو جمع می کردم یهو گفتی مامان آدو گفتم جانم.... گفتی : تو چقد خوشگلی... من: غش کرده بودم نتونستم جواب بدم... واقعا برای چند لحظه نتونستم جواب بدم... بعد که به خودم مسلط شدم گفتم خدایا شکرت که بچه ها به چشم ماماناشون و مامانا به چشم بچه هاشون زیبا می یان...اینجوری دلامون همیشه شاده...آخه به نظر من مادر تو خوشمل ترین پسر دنیایی... حالا فکر کن من از اون روز چه حالی دارم... هی می رم تو آینه صورت خودم رو نگاه می کنم هی نگاه می کنم بعد با خودم می گم خب حتما رادان یه چی دیده که می گه...
23 تير 1392

چشم... بی بلا

چشمای قشنگت بی بلا... جان شیرینت سلامت... بله های  شنیدنیت پایدار تازگیا صدات که میکنم می گی بله و وقتی یه چی بهت می گم می گی چشم هر چند بازم کار خودتو می کنی اما همون گفتنش منو لبریز می کنه از یه حس عجیب مادرانه... چقدر می چسبه این حس های مادرانه...چقدر قشنگ بلدی مادر بی تجربه اما عاشقت رو عاشق تر کنی...  رادان داری یاد می گیری بازی دسته جمعی تقسیم کردن اسباب بازی هات ...گوش کردن به حرف های بزرگترها.... عاشقتم عزیزترینم عاشقتممممم  
20 تير 1392

اولین تولد دسته جمعی بر و بچ اردیبهشتی

کلا نمی دونم چرا اما تولد بچه های اردیبهشتی رو آخرین روز بهار برگزار کردیم خیلی به تو خوش گذشت...بادکنک بازی و آهنگ و کلی نی نی شاد و خوشگل با مامانای مهربون و دوست داشتنی که همگی تمام بچه های تاپیک رو مثل نی نی خودشون دوست دارن در نتیجه کلا جو سرخوش ها و شاداب ها جمع بود که البته جای چند گل هم خالی بود در این جشن زیبا طبق رسم مکزیکی تو از خاله الهه یه ست لوازم نجاری با یه باب اسفنجی شلوار مکعبی کادو گرفتی که البته خیلی هم با دریل اون ست حال کردی چون مال خودت دریل نداره و حالا قشنگ می تونی مخ ما رو سوراخ کنی و منم با شلوار مکعبی مشغولم و من و تو هم برای بردیای عزیزمون هدیه گرفتیم... خلاصه جمع اردیبهشتی ها هر جا باشه اونجا خو...
1 تير 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد